پیرامون هنر

باران بي‌امان مي‌آيد. هوس مي‌كنم در كوچه‌ قدم بزنم. ماشين‌ها با سرعت مي‌روند و نور چراغ‌هايشان رقص باران را مي‌نماياند در دل تاريكي. بوي پوست خيس درختان مستم مي‌كند. چترش را در دست دارم، انگار هميشه با من است و سرپناهي براي لحظه‌هاي تنهايي ...

هیچ نظری موجود نیست: