نشانهها را كنار هم چيدهام، جور در نميآيند. مثل كارهاي روزانه شدهاند. كلافي سر درگم. همچنان غرور شكستهام را بند مي زنم و به دنبال تكه شبه برگ سبزي هستم كه به شبدر سه برگم پيوند بزنم.
دلم سخت گرفتهاست و هيچشش رام نميكند اين خاموش سركش را
اين روزها نشانه ميفرستد كه جواني گذشت و من ديگر توان گذشتهام نيست...
دوست داشتم در آغوشش باشم بي هيچ سخني
وقتي از سكوت، از تنها نشستن نميگم
نه اين كه نيست...
دلم سخت گرفتهاست و هيچشش رام نميكند اين خاموش سركش را
اين روزها نشانه ميفرستد كه جواني گذشت و من ديگر توان گذشتهام نيست...
دوست داشتم در آغوشش باشم بي هيچ سخني
وقتي از سكوت، از تنها نشستن نميگم
نه اين كه نيست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر