زمانی نه چندان دور خانهی ما پایگاه همیشگی یلدا بود. همه گرد هم میآمدیم و پدر حافظ میخواند... اکنون چند سالی است که نبود پدر و مادر یلدا را خالی کردهاست و من حسرت روزهایی را دارم که بیشتر سرگرم میهمان و پذیرایی بودم و نگران امتحان و درس و مدرسه. کاش میشد دوباره تکرار شود. این بار بی هیچ تردیدی کتاب را به روزهای دیگر میسپردم و در کنار پدر با صدایش سفر میکردم به دیار شاخ نبات و میاندیشیدم به فرداهای نیامده اما پر از امید. به روزهای روشن که همیشه انگارهاش حتا از نبودش بهنر است.
فردا شب یلداست. خورشید را بینگرانی به پرسههای شبانهاش میسپاریم؛ به عشقبازی یک شبهاش...
این بار میخواهم سوگندش دهم به نامش، به نور و به پاسداشتی که همیشه داشتهام که پس از گریز یلداییاش این بار پر امید و رخشان بر این سرزمین بتابد. پیروز از نبرد با تاریکی!
از حالا دلم جور دیگر است و انگار امسال سال دیگری است...
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
فردا شب یلداست. خورشید را بینگرانی به پرسههای شبانهاش میسپاریم؛ به عشقبازی یک شبهاش...
این بار میخواهم سوگندش دهم به نامش، به نور و به پاسداشتی که همیشه داشتهام که پس از گریز یلداییاش این بار پر امید و رخشان بر این سرزمین بتابد. پیروز از نبرد با تاریکی!
از حالا دلم جور دیگر است و انگار امسال سال دیگری است...
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر