آنهایی که زن هستند میدانند چه میگویم؛ نه این که بخواهم مردان را از روی بدجنسی کناربگذارم. خیر. اما مقولهی احساسی بودن چیزی است که در وجود زن پیوند خورده و در جاهایی اتفاقا بسیار به درد بخور است هنگامی که بچه مداوم گریه میکند و همه از دست بیتابیهای او فراریاند، این زن است که دلسوزانه و به غریزه دنبال علت میگردد و بی دریغ عشق میورزد. از این دست نمونهها که احساس به درد بخور میشود، بسیار است. اما گاهی هم زمین نشین و خاکستر نشین و ... میکند و آن هم بستگی دارد که موج احساس چگونه باشد و چهقدر قدرت داشتهباشد. نمونه هم که الا ماشاالله ...
دیروز شدید احساس دلتنگی و تنهایی میکردم. سرما خوردگی هم بود منظورم همین بیماری همه گیری است که بسیاری از مردم تهران با آن سرو پنجه نرم میکنند. پیل افکن است ناکردار. از روی تخصبازی سر کار رفتم. آنجا بود که نمیتوانستم خودم را شق و رق نگاه دارم وسط جلسه سرم میرفت روی میز و نگاه چپ چپ همکاران هم سودی نداشت. سر ظهر بعد از جلسه، دیگر تصمیم گرفتم بروم خانه و همکارم گفت که مرا می رساند. نمیدانم چه مرگم بود که از سر جلب توجه با جلب محبت گفتم چه فایده الان که بروم خانه کسی نیست از من پرستاری کند و وقتی دوستان پیشنهاد دادند که سوپ و آش درست کنند تازه فهمیدم که چه بازی کردهام از ناخودآگاه وجودم. خشمگین و با غرور زخم خورده از آنها تشکر کردم و به سمت خانه راه افتادم. اما همان موقع بود که تصمیم گرفتم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم. تنهایی من گناه کسی نیست تا بخواهد از سر ترحم برای لحظهای آرام گیرد. شاید دلتنگی زیاد برای مادرم هم دست به دست ماجرا دادهبود. در هر شکل با خودم پیمان بستم که دیگر نکنم آنچه که رفت. این جا مینویسم تا یادم بماند.
پ.ن دارم کم کم بزرگ میشوم و بلوغ دیررس چندین ساله را انگار پشت سر میگذارم. گرچه خیلی سخت گذشت اما آن هم برای خودش حکایتی است. دلم برای خیلی چیزها میتپد اما دارم آرامش میکنم و بر سر عقل میاورمش این سرکش را
دیروز شدید احساس دلتنگی و تنهایی میکردم. سرما خوردگی هم بود منظورم همین بیماری همه گیری است که بسیاری از مردم تهران با آن سرو پنجه نرم میکنند. پیل افکن است ناکردار. از روی تخصبازی سر کار رفتم. آنجا بود که نمیتوانستم خودم را شق و رق نگاه دارم وسط جلسه سرم میرفت روی میز و نگاه چپ چپ همکاران هم سودی نداشت. سر ظهر بعد از جلسه، دیگر تصمیم گرفتم بروم خانه و همکارم گفت که مرا می رساند. نمیدانم چه مرگم بود که از سر جلب توجه با جلب محبت گفتم چه فایده الان که بروم خانه کسی نیست از من پرستاری کند و وقتی دوستان پیشنهاد دادند که سوپ و آش درست کنند تازه فهمیدم که چه بازی کردهام از ناخودآگاه وجودم. خشمگین و با غرور زخم خورده از آنها تشکر کردم و به سمت خانه راه افتادم. اما همان موقع بود که تصمیم گرفتم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم. تنهایی من گناه کسی نیست تا بخواهد از سر ترحم برای لحظهای آرام گیرد. شاید دلتنگی زیاد برای مادرم هم دست به دست ماجرا دادهبود. در هر شکل با خودم پیمان بستم که دیگر نکنم آنچه که رفت. این جا مینویسم تا یادم بماند.
پ.ن دارم کم کم بزرگ میشوم و بلوغ دیررس چندین ساله را انگار پشت سر میگذارم. گرچه خیلی سخت گذشت اما آن هم برای خودش حکایتی است. دلم برای خیلی چیزها میتپد اما دارم آرامش میکنم و بر سر عقل میاورمش این سرکش را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر