پیرامون هنر

امان از دست این احساس

آن‏هایی که زن هستند می‏دانند چه می‏گویم؛ نه این که بخواهم مردان را از روی بدجنسی کناربگذارم. خیر. اما مقوله‏ی احساسی بودن چیزی است که در وجود زن پیوند خورده و در جاهایی اتفاقا بسیار به درد بخور است هنگامی که بچه مداوم گریه می‏کند و همه از دست بی‏تابی‏های او فراری‏اند، این زن است که دلسوزانه و به غریزه دنبال علت می‏گردد و بی دریغ عشق می‏ورزد. از این دست نمونه‏ها  که احساس به درد بخور می‏‏شود، ‏بسیار است. اما گاهی هم زمین نشین و خاکستر نشین و ... می‏کند و آن هم بستگی دارد که موج احساس چگونه باشد و چه‏قدر قدرت داشته‏باشد. نمونه هم که الا ماشاالله ...
دیروز شدید احساس دلتنگی و تنهایی می‏کردم. سرما خوردگی هم بود منظورم همین بیماری همه گیری است که بسیاری از مردم تهران با آن سرو پنجه نرم می‏کنند. پیل افکن است ناکردار. از روی تخص‏بازی سر کار رفتم. آن‏جا بود که نمی‏توانستم خودم را شق و رق نگاه دارم وسط جلسه سرم می‏رفت روی میز و نگاه چپ چپ همکاران هم سودی نداشت. سر ظهر بعد از جلسه، دیگر تصمیم گرفتم بروم خانه و همکارم گفت که مرا می ‏رساند. نمی‏دانم چه مرگم بود که از سر جلب توجه با جلب محبت گفتم چه فایده الان که بروم خانه کسی نیست از من پرستاری کند و وقتی دوستان پیشنهاد دادند که سوپ و آش درست کنند تازه فهمیدم که چه بازی کرده‏ام از ناخودآگاه وجودم. خشمگین و با غرور زخم خورده از آن‏ها تشکر کردم و به سمت خانه راه افتادم. اما همان موقع بود که تصمیم گرفتم بیش‏تر مواظب حرف زدنم باشم. تنهایی من گناه کسی نیست تا بخواهد از سر ترحم برای لحظه‏ای آرام گیرد. شاید دل‏تنگی زیاد برای مادرم هم دست به دست ماجرا داده‏بود. در هر شکل  با خودم پیمان بستم که دیگر نکنم آنچه که رفت. این جا می‏نویسم تا یادم بماند.
پ.ن  دارم کم کم بزرگ می‏شوم و بلوغ دیررس چندین ساله را انگار پشت سر می‏گذارم. گرچه خیلی سخت گذشت اما آن هم برای خودش حکایتی است. دلم برای خیلی چیزها می‏تپد اما دارم آرامش می‏کنم و بر سر عقل میاورمش این سرکش را

هیچ نظری موجود نیست: