پیرامون هنر

گردگيري

در را كه باز مي‌كنم، مشتي گرد و خاك را هوا به بالا مي‌برد. مي‌ايستم و در شعاع باريك نور كه از ميان شكاف پرده لجوجانه به داخل سرك كشيده، رقص گرد و غبار را نگاه مي‌كنم. به كودكيم مي‌برد، به خانه‌هاي گرم روستايي كه دريچه‌اي از بالا راه دوستي مردم را به آسمان باز مي‌كرد و پيام‌رسانان ذرات شناور در هوا بودند...
چرخي مي‌زنم، از طرفي دلم مي‌خواهد ساعت‌ها بنشينم و به بازي نور و ذرات رقصان نگاه كنم و از طرفي مي دانم براي بودنم در اين‌جا بايد آستين‌ها را بالا بزنم. از شما چه پنهان؛ پيش‌تر، چند بار هم آمده‌بودم اما كودكي رنگين‌كمانم نگذاشته بود كاري از پيش ببرم. در راه با خودم كلنجار مي‌رفتم كه در را باز كردي به هيچ چيز نگاه نمي‌كني. مي‌روي سمت آشپزخانه و يك سطل آب- تايد درست مي‌كني و با دستمالي مي‌افتي به جان گوشه و كنار خانه. اين شد كه الان اين‌جايم. با آستين‌هاي بالا زده، خيس عرق و هيجاني دوباره. مي‌خواهم بنويسم و اين بار از اين كه كسي بيايد يا نه باكم نباشد. مگر نه اين كه خانه‌ي قبلي را با آن‌كه برو و بيايي داشت، با آن‌كه سري در ميان سرها درآورده‌بود با بغضي نه‌چندان كوچك رها نكردم؟ مگر نه اين كه مي‌توانستم هنوز همان‌جا بمانم و بنويسم و دلم خوش باشد به چاق سلامتي ديگر دوستان. اما گذاشتم و آمدم. چرا كه در عشق هم تا جايي مي‌توان رفت تا جايي كه هنوز اميد به بازسازي هست. اينك اما با اميد به ساختي دوباره و اين بار به تنهايي اين‌جايم. يارم مرا گذاشت و رفت و من ماندم و تنهايي و اين دل لرزان. پس بار خانه بر دوش من است و نوشته‌هايش بازتابي از آن‌چه كه در سر مي‌گذرد. بدون ويرايش و بدون حذف خويشتن. قراري است كه با دل گذاشته‌ام و تا جايي كه بر سر پيمان باشم اين‌جا به راه خواهد بود. دست‌كم هفته‌اي يك بار تا بتوانم بخش‌هاي لازم را دوباره بازسازي كنم و نتيجه‌ها را براي خودم يادآوري تا اين بار به آساني دل ندهم و به سختي دل نكنم. مي‌توان با هر برگ نانوشته زندگي را دوباره آغاز كرد و اين منم با آغازي دوباره در خانه‌اي نو. چشم به راه دوستي كه بخواند و بنويسد از جان و دل. و اگر هم ننوشت سرش سلامت كه گيتي به رنگارنگي زيباست و به كنش‌ها و واكنش‌هاي ناخوانده ...

هیچ نظری موجود نیست: